روایت مجتبی حسینی از زندان (۳): انفرادی

 


 مجتبی حسینی، نوکیش مسیحی و زندانی پیشین عقیدتی، در مجموعه‌ای ۱۲ قسمتی خاطرات عمیق و شخصی خود را زندان روایت می‌کند، و شما را به سفری به پشت دیوارهای زندان دعوت می‌کند. در این قسمت، ماجرای انفرادی.

شاید شده شبی را به قصد استراحت به رختخواب رفته باشید، ولی تمام شب را در آشفتگی، اضطراب و وحشتِ یک کابوس به سر برده، و نهایتا با فریاد و بی‌قراری از خواب پریده باشید. وقتی متوجه می‌شوید که آن همه کابوسی بیش نبوده، هزارمرتبه شکرگزار می‌شوید که هیچ یک از آنها واقعی نبودند. 

شاید بتوانم سلول انفرادی را این‌گونه توصیف کنم که برای من «کابوسی در واقعیت» بود؛ مخمصمه‌ای که نه راهی به پیش داشت و نه به پس. بین دو دیوار، که احساس می‌کردم هر روز به هم نزدیک‌تر می‌شوند. گنجاندن آن روزها با تمام احساسات و فشارهایش در کلمات برای من به دشواری همان روزهاست. 

به یاد می‌آورم که بعضی روزها حاضر به تحمل شکنجه فیزیکی بودم تا اینکه در سلول انفرادی نباشم. سراسر تنهایی، انتظار، بلاتکلیفی، کلافگی، بی قراری، کابوس‌های شبانه، استرس و اضطراب، وحشت شکنجه، احساس خطر در هر لحظه، و بالاتر از همه،  دوری و  دلتنگی شدید برای خانواده. 

انفرادی به شدت مخالف تمام آن چیزی است که انسان برای آن طراحی و ساخته شده است؛ انسانی که خودش را در جامعه پیدا می‌کند، مخصوصا زمانی که در نیاز است. در آن شرایط من بیش از هر زمان دیگر بیشترین نیاز را به خانواده و دوستانم احساس می‌کردم. اما دریغ از  اجازه برقرای حتی یک تماس تلفنی با آنها. 

در عوض محبوس بودم در اتاقی به طول ۶ و عرض ۱.۵ متر، تنها با یک پتو و بالشت برای خوابیدن. نه کتابی برای خواندن داشتم، و نه هیچ چیز دیگری که بتواند مرا برای حتی یک دقیقه مشغول کند. تنها و تنها مشغولیت من فکر کردن بود. گرفتار در یک وضعیت کاملا مشوش، و با تهدیدهای جانی و رفتارهای کاملا غیر انسانی که شاهدش بودم، حتی یکی از آن فکرها نمی‌توانست مثبت باشد. آنجا یک تنهایی محض برای من  بود و تنها شخصی که روزانه می‌دیدم مامور بی حوصله و بداخلاقی بود که از دریچه کوچک درب سلول غذا را تحویل می‌داد. 

اما یکی از رنج آورترین آن شرایط، بی اطلاعی و نداشتن هیچ خبری از اوضاع بیرون بود. بی خبر از اینکه مابقی خانواده‌ام در چه حالی هستند، تنها چیزی که می‌توانستم تصور کنم اشک‌های شبانه مادرم بود، و بی خوابی‌های او از فرط نگرانی برای من، و اینکه الان چه بر سرم می‌آید. 

از طرفی دیگر نگران حال مابقی اعضای کلیسا بودم که حقیقتا مثل خانواده من بودند. هیچ اطلاعی از دستگیری آنها نداشتم، یا اینکه چقدر تحت بازجویی قرار گرفته‌اند. نمی‌دانستم  مأموران چقدر از فعالیت‌ها و اسامی اعضای کلیسا باخبرند. این نگرانی‌ها اجازه نمی‌دانند که لحظه‌ای آرام و قرار بگیرم.

گاهی آنقدر فشارها از بلاتکلیفی و تنهایی و کلافگی در من زیاد می‌شد که آرزو می‌کردم حداقل مرا برای بازجویی به بیرون از این سلول تنگ ببرند. اما به محض اینکه من را به فضای سنگین و استرس‌زای بازجویی می‌بردند، آرزو می‌کردم هر چه زودتر به همان سلولی  که مثل کابوسم بود، برگردم. بازگشت به سلول همانا و دوباره از شدت فشار در سلول آرزوی رفتن به بازجویی همان.  هر بار این تناقض برای من تکرار می‌شد. این همان مخمصه‌ایی است که در مورد آن گفتم -نه راهی به جلو و نه راهی به عقب. هدف آنها هم دقیقا همین بود که با گذاشتن افراد در انفرادی در کمترین زمان بهترین نتیجه را بگیرند، و این یک جنایت و ظلمی بزرگ در قبال آدمهاست.  

در واقع همه اینها مثل شلاقی بود که بر روح و روان من زخم میزد و من از سوزش هر لحظه‌ی آن ضربات، شکنجه می‌دیدم. این شکنجه روانی که به مراتب سخت‌تر از شکنجه فیزیکی بود، هدفمند طراحی شده بود، برای به سر رساندن حوصله و صبر من تا در نهایت تسلیم خواسته‌های بازجویان شوم.

دیدن روزانه چوب خط‌های حک شده بر دیوار توسط زندانی‌های قبلی،  سنگینی درد این زخم‌ها را بیشتر می‌کرد. به یاد دارم در ساعت اول انفرادی از شدت خفقانی که در سلول داشتم در حال مرگ بودم. وقتی برای اولین یکی از آن چوب خطها را دیدم، که حدود ۳۰ روز را نشان می‌داد، به خودم گفتم چگونه یک نفر می‌تواند اینقدر دوام  بیاورد.

با همه این سختی‌ها احساس می‌کردم که در خط مقدم یک جنگ زیر حملات مداوم هستم. نبردی که من در آن قرار داشتم نبردی انسانی نبود. من برای منافع شخصی یا فعالیت‌هایی هدفمند سیاسی علیه حکومت، محبوس نبودم؛ بلکه به عنوان شخصی که تصمیم گرفته بود مسیح را پیروی کند. بنابراین دشمنی این اشخاص نه صرفا با من، بلکه دشمنی با مسیح و کلیسای او بود. پس من می‌بایستی تمام اعتماد و تکیه خودم را بر او که صاحب این جنگ بود می‌گذاشتم، زیرا که او یک‌بار از این نبرد عبور کرد و در آن پیروز شد. مخالفانش او را به زنجیر و دادگاه کشاندند و ناعادلانه مصلوبش کردند و به مرگ سپردند، اما او مظفرانه بعد از سه روز از مردگان قیام کرد. اوکسی است که امروز زنده و تواناست و می‌تواند مرا یاری کند. سپس شروع کردم همچون یک سرباز جنگیدن.

در تلاطم این آشوبهای فکری، حقیقتا این ایمان مانند صخره ای مستحکم بود که می‌توانستم بر آن با اطمینان تکیه بزنم. یکی از اسلحه‌های من علیه ترس و اضطراب و نا امیدی، دعا بود. یکی از دعاهای امید بخش روزانه من اینگونه بود:

«ای خداوند اکنون دستان من بسته اما دستان تو در نهان نیرومند، و با قوت کار می‌کند . اگر چه بر هر دری قفلی بزرگ است، اما هیچ راهی برای تو بسته نیست. تو خدایی هستی که حتی در صحرا راهی مهیا می‌سازی. دهان مخاصم را ببند و نقشه‌هایی را که بر ضدم می‌کشند را باطل کن. قلب حکام در دستان توست، تصمیمات آنها را برای جلال نام خود به کار بگیر. هر زمان که یک برگه رسمی را امضا می‌کنند دست تو برآن باشد. اگر چه اینجا من ضعیف و تنهایم، اما تو وکیل و ولی من هستی. اعلام می‌کنم پادشاه و حاکم حقیقی تویی و من از آن تو هستم، ایمان دارم تو در من بزرگتر از قدرت این جهان هستی، پس من به تواعتماد می‌کنم ای خدای زنده. »

به علاوه این قسمت از دعای داوود نبی همیشه نه تنها در سلول انفرادی بلکه در تمام طول سفر من در زندان همراهم بود و مرا قوت قلب و شجاعت می‌بخشید:

خداوند نقشه‌های امتها را باطل می‌کند؛ او تدبیرهای قومها را عقیم می‌گرداند. اما نقشه‌های خداوند جاودانه پابرجاست، و تدبیرهای دلش در همۀ نسلها. خوشا به حال امتی که یهوه خدای ایشان است، و قومی که برای میراث خویش برگزیده است. از مکان سکونت خود نظر می‌افکند، بر همۀ ساکنان زمین. او که دلهای ایشان را جملگی سرشته است، و هرآنچه را که می‌کنند، درک می‌کند. پادشاه را بزرگی لشکرش نجات نمی‌دهد، و دلاور را عظمت قوّتش نمی‌رهاند. امید بستن بر اسب برای پیروزی بیهوده است، زیرا به قوّت عظیم خود خلاصی نتواند داد. هان چشمان خداوند بر ترسندگان اوست، بر آنان که به محبت او امیدوارند، تا جان ایشان را از مرگ برهاند و ایشان را در قحطی زنده نگاه دارد. جان ما منتظر خداوند است؛ او اعانت و سپر ماست. دل ما در او شادی می‌کند، زیرا بر نام قدوس او توکل داریم. خداوندا، محبت تو بر ما باد، چنانکه امید ما بر توست.

Comments

Popular posts from this blog

قتل یک زن توسط همسرش در بندر کیاشهر

کشته شدن کودک دو ساله در اصفهان توسط مأموران؛ مقام قضایی: خودرو «مشکوک» بود